بهترین روز زندگی من و باباییت (دومین باری که شما رو دیدیم نی نی جونم )
شنبه ١٤ آبان ٩٠ صبح یه کم سرفه زدم و بابا جونت اجازه نداد برم سرکار منم خیلی دلم گرفت صبحانه تخم مرغ خوردم و رفتم پشت لپ تاپ و ناخودآگاه گریه ام گرفت که یکدفعه شما شروع کردی به ضربه زدن به شکم من . وای نی نی خوشکلم انگار داشتی به من میگفتی که تنها نیستم و تو باهامی و گریه نکنم اما وقتی اینجوری شد بیشتر گریه ام گرفت که دیدم شما اینقدر مامانی رو دوست داری عزیز دلم یاره تنهایی مامان عصرشم امروز خیلی خیلی عالی بود رفتیم دکتر مامانی آقای دکتر اجازه داد باباییت بیاد صدای قلب نازت و بشنوه ضبطش هم کردیم بعد هم سونوی ان تی کرد بازم بابایی اومد داخل و ما بعد چند وقت تونستیم شما رو ببینیم الهی قربونت برم قطر سرت ٣سانت و ٦ میلی متر بود و...
نویسنده :
مامانی و بابایی
22:24